خاطرات یک دیوانه

ساخت وبلاگ
اینجوری بگم که جمعه از مغازه اومدم خونهکه این سرپرستار جدید بیاد بابا رو ببینه بهترشکنه بردیمش بیمارستان ،گذاشتیمش اومدیم ،زنگ زدن گفتن فوت شده.زنگ زدم قبر براشگرفتم ،هماهنگ کردم آمبولانس اوند جنازه یبابام رو از سردخونه گرفت ،بردیم شستنش ،سردست گرفتنش قبرشو کندن گذاشتیمش تویقبر و سنگ و خاک روش ریختیم و اومدیم خونهو هماهنگ کردم اعلامیه براش چاپ کردن.ازطراح اعلامیه ی بابام تشکر کردم و هماهنگ کردمواسه بابام مجلس بگیرن و از کسی که قراره تومجلس پذیرایی بکنه تشکر کردم و الانم اینجام.امروز با خواهرم دلمون گرفته بودیم و رفتیمسر خاکش.وقتی تو آی سی یو بود یه شعر براشگفته بودم میخواستم وقتی خوب شد براشبخونم(نمیدونست من شعر میگم)ولی امروز سرخاکش براش خوندم.این خلاصه ی این ۴ ۵ روز زندگی منه که انگار ۵سال گذشته.پ.ن یه تشکر کنم از همه ی عزیزان و دوستانیکه اینجا پیگیر بودن و کامنت گذاشتن و باعثتسلی خاطر بودن.واقعا لطفتون رو فراموشنمیکنم هیچوقت.کامنتای آخر رو فقط تایید کردمو نمیتونستم جواب بدم حمل بر بی ادبی نباشه.پ.ن ۲: تقریبا کلی گوشیم زنگ خورد و از دوستانخیلی قدیمی تا جدید همه تسلیت گفتن.دم اوناهم گرم. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 13:56

به بچه ها چی بگیم؟؟۵ تا نوه هستن که ۳ تاشون بزرگن.با اینکه اینجا نیستن ولی هی سوال پیچ میکنن.امشب نشسته بودم دیدم آرشا زنگ زد و یهالتماس تو صداش بود گفت بابا میشه امشببیای خونه؟دلم برات تنگ شدهیه ساعتی رفتم خونه و کلی بغلم کرد و رفتخوابید.میپرسید بابی (به پدر من میگن بابی)چیزیش نشده؟گفتم نه نترسگفت من میدونم تو نمیذاری بابی بمیره....تو دلم گفتم کجایی که من عرضه نداشتم و بابیرفته.خلاصه آرومش کردم و برگشتم خونه مادرم.از طرفی حال مادرم بده خیلی غصه میخورهخواهرام که مخصوصا کوچیکه هم داغونن..من باید همه ی اینا رو ازشون مراقبت کنم.کاش یه برادر بزرگتر داشتم تا کمکم بود.واقعاتحمل و حمل کردن این همه بار برای من زیادیسنگینه ولی باید تمام توانن رو بذارم تا اینخانواده یعنی تنها داراییم به ساحل آرامش برسه.+کی مراقب تو باشه پس؟من عادت ندارم کسی کنارم باشه یا مراقبم باشهمن تنهایی رو ترجیح میدم.صبحی که میخواستم برم برای تحویل کارت ملیو شناسنامه بابام به بیمارستان برای گرفتنجسدش خیلیا گفتن تو این شرایط نباید تنهاییبری و باید یکی باهات باشه خیلی هم اصرار کردنولی قبول نکردم.تنها راحت تر بودم.خودم رفتم وانجامش دادم.از این به بعد هم انجامش میدم.. خاطرات یک دیوانه...
ما را در سایت خاطرات یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rabino بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 13:56